رها شو ای دل مغرور از کمند غـرور
غرور با تـو عجین است ای دل مغرور
تـو از عشیره ی جهلی و از قبیله ی ظلم
همیشه از تـو گریزان شکوه جذبه ی نـور
به چشم خیره ی من بنگرید و بی تردید
حقیقتی است ز چشمان خفتـه یک کور
مرا به زمـزمه ای عـــاشقانه تر خـوانید
که رفته است دگر از دل آن ترانه و شور
به چهره ام منگر من نمایی از دردم
به سینه ام غم مجنون ز ابتدا تا گور
به ساز سینه ی خود پاسخی ندادم چون
همیشه هست به دل نالـه های یک تنبـور
مرا به محکمه ی سبــــــز سینــه ها ببرید
اگر چه هست ز چهره همیشه شرم حضور
فرهاد مرادی
:: موضوعات مرتبط:
اشعار ,
,
:: بازدید از این مطلب : 793
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0